ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی


باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم


این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی

ما را همه کاری به فراق تو فرو بست


باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی

گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری


تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟

از بار غم خویش نبایست شکستن


ما را که شب و روز تو بایستی وبایی

ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده


سوگند به جان تو که: اندر دل مایی

هر چند پسند همه خلقی ز لطافت


اینت نپسندیم که در عهد نیایی

بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین


تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟

ز آیینه عجب دارم آرام نمودن


وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی

اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز


سوزیست که آتش برساند به دوتایی